كاش مي شد كه بيايي مولا
مهدي جان(عج)
وقتي كه برگهاي پاييزي انتظار در كوچه باغ عمر من ريزش آغاز
مي كند
تنها با يادونگاه مهربانت تپش اين قلبم كند مي شود.
وقتي كه از پنجره ي تنهايي خود به
جاده باريك غم مي نگرم تنها با ياد تو آرامم.
مهدي جان(عج)
صداي گريه ي ابرها براي تو بلند مي شودوسكوت جاده براي نفس آمدن توجاري است.
براي آمدنت حتي مردابها در ركود خود منتظرند.
نمي دانم اين چه كسي است كه با لحظه آميخته شده
در انتظار تو حتي عقربه ها زمان را گم كرده اند
چه هراسانند ثانيه ها
غبار آيينه تا آمدنت مي ماند و چهره ي رمز آلوده آرامشي در كعبه تنهايي نقاب كشيده مي ماند.
مهدي جان (عج)
چرا نمي آيي كه تكيه گاه خورشيد باشي
چرا نمي آيي كه نويد آمدنت كوه را دل گرم كند
نسيم هم حتي بي تو غنچه را نوازش نمي كند
آسمان بي تو دلگير است و زمان ناآرام
شيشه ي عمرمان در پس سنگهاي حادثه
پس اي پري دريايي روياهاي من
سري به ماهي هاي تنها بزن
كاش مي شد كه بيايي مولا
كاش مي شد كه بيايي وبگويي كه «غزل» گريه نكن
از پرستو تو بخواهي كه بماند اينجا
به فلك مژده ي پاكي بدهي
و بياموزي به قناري شعري كه در آن شادابي است
نه سكوت ونه غم
كاش مي شد كه بيايي مولا
بريده اي از روزنامه ي (جمهوري اسلامي)